سوختم،باران بزن شاید تو خاموشم کنی،شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی،آه باران من سراپای وجودم آتش است،پس بزن باران،بزن شاید تو خاموشم کنی...
نیمه شب آواره و بی حس و حال ،در سرم سودای حانبی بی زبار ،پرسه ای آغاز کردیم در خیال، دل به یاد آورده ایام وصال، از جدایی یک دو سالی می گذشت، یک دو سال از عمر رفت و برنگشت ،دل به یاد آورد اول بار را خاطرات، اولین دیدار را آن نظر بازی آن اسرار را، آن دو چشم مست آهو باز را ،همچورازی مبهم و سر بسته بود ،چون من از تکرار،او هم خسته بود ،آمد هم آشیان شد با من،او ،هم نشین و هم زبان شد با من،او، خسته جان بودم که جان شد با من،او ،ناتوان بود و توانمند شد با من،او، دامنش شد خوابگاه خستگی ،این چنین آغاز شد دلبستگی، وای از آن شب زنده داری تا سحر ،وای از آن عمری که با او شد سحر ،مست او بودم ز دنیا بی خبر، دم به دم میشد این عشق بیشتر ،امد و در خلوتم دم ساز شد، گفتگو ها بین ما آغاز شد ،گفتمش از عشق پابرجاست دل ،گه گشایی چشم دل زیباست دل ،گه تو زرق مان شوی دریاست دل ،شام بی فرداست دل ،دل ز عشق روی تو حیران شد ،در پی عشق تو سرگردان شده گفتد، در عشق وفا دارم بدان، من تو را بس دوست میدارم ،بدان شوق وصلت را به سر دارم بدان ،چون تویی محفور خمارم بدان، با تو شادی می شود غم های من، با تو زیبا میشود فردای من ،گفتمش عشقت به دل افزون شده، دل به جادوی زحت افسوم شده ،جز تو هر یاری به دل مدفون شده، عالم از زیبایت مجنون شده ،بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش، طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق تو سودا نبود، به هر کس جز او در این دل جا نبود ،دیده جز بر روی او بینا نبود، هم چو عشق من هیچ گل زیبا نبود ،خوبی او شهره ی آفاق بود، در نکویی در نجابت ناب بود ،روزگار اما با ما وفا نداشت ،طاقت خوشبختی ما را نداشت،پیش پای عشق ما سنگی گذاشت،بی گمان از مرگ ما پروا نداشت،اخر این قصه هجران بود و بس ،حسرت و رنج فراوان بود و بس،یاره مارا از جدایی غم نبود،در غمش مجنون عاشق کو نبود،با من دیوانه پیمان ساده بست،ساده هم آن عهد و پیمان را شکست...
نظرات شما عزیزان:
farzaneh
ساعت17:25---10 آذر 1392
kheiliiiiiiiiii gashang bood...
|